دلتنگی

هرگز از من مخواه که تو را فراموش کنم که من در هوای تو و برای تو نفس میکشم.چشمان ابری ام زیر سایه آن درختی که تو را دیدم بارها باریدند و به امید دیدارت هر روز صبح با تمنا کوچه پس کوچه ها را به نظاره نشستند.شاید نشانی از تو بیابند.ای کاش دوباره بی خبر یک روز برای دیدنم بیایی،من به انتظار دیدارت همیشه چشم به راه خواهم ماند...

قلب بي تابم

قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است.

رفته و چقدر زود از یاد برده که

نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست

که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست

و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و

صبوری کند.

تا از یاد ببرد صاحبش را.

تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه  می انداخت را فراموش کند.

و فراموش کند که روزی کسی بود

که برایش زندگی بود. 

 

دخيا!!!!!

توجه توجه !!

دختر خانوما واسه تست آقا پسرا !!

تو ماشين وقتي آقا پسر پشت فرمونه يدونه با تمام قدرت بزنيد تو گوشش !!

1_اگه هيچ عكس العملي نشون نداد ترياك كشيده !

2_اگه زد زير خنده علف خورده !

3_اگه پريد بالا بنگ زده !

4_اگه سكته كرد شيشه كشيده !

5_اگه ازت لب گرفت كك زده !

6_اگه فشه ناجور ماجور داد مسته !

7_اگه زد زير گوشت دندونات ريخت تو دهنت يارو سالمه خيالت راحت !


هیچ وقت

خطوط کفش هایت را

                         از حفظ هستم

همیشه،

این خط ها را گرفته ام

                          تا به گفش های تو رسیده ام

هیچ وقت

      در آن حوالی نبوده ای

راستش را بگو

دیگر توی شهر پیاده راه

                          نمی روی

حالا خطوط لاستیک کدام ماشین را

                                         تعقیب کنم

                                            تا به تو برسم.....

غرور




دیگر نه اشکهایم را خواهی دید ،

 نه التماس هـــایم را و نه
احساسات این دلِ لعنتی را . . .

 به جای آن احساسی که کشتی ،

درختی از
غرور
کاشتم .........


پـــ نه پـــ ـــــــــــــــــــــــــــ

* دوستم میپرسه تو هم مثل من به طبیعت و دریا و گل و چیزای رمانتیک علاقه داری؟ پـــ نه پـــ من فقط به زباله دونی و آشغال و توالت عمومی و چیزای چندش آور علاقه دارم!!!!

ادامشو بخووووووووون

ادامه نوشته

ضایع بازار(بخون عبرت بگیر)

علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟

دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.

علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.

وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.

آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط

عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا

چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم

از توی بغلم تکون ...

دانیال: ببین ادامه نده. پارمیدا اسم زنمه! اسم دخترم معصومه ست!

بخون ادامه مطلبو

ادامه نوشته

کر کر بخنـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود . 

 

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .


 

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما روز اول چیزی ندیدم !
روز دوم هم چیزی ندیدم !
روز سوم هم چیزی ندیدم !
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !

عاشق




سرخی چشـــم کبوتر اشـــک چشمان من است

هر کــــجا عاشـــــق بدیدی از رفیقان من است


                             گـــر خودت عاشق شدی از آتش دوزخ مـــترس

                             من خودم عاشق شدم دوزخ گلســـــــتان من است


اگه دلت گرفته بیا بخون وگر نه نخون دلت میگیره

 

می گویند : شاد بنویس ...

     نوشته هایت درد دارند!

         و من یاد ِ مردی می افتم ،

              که با کمانچه اش ،

                  گوشه ی خیابان شاد میزد...

                       اما با چشمهای ِ خیس ... !!

ادامه نوشته

شعر نویسی

شعر نویسی

سلام خیلی مخلیصیم خوش اومدییییییییییییییییییییییییییییییییید خیلی .

دوستان عزیز  هنگام خروج از وبلاگ یه بیت شعر از الف (اولش الف باشه )برام بزاررید ممنون میشم .با اسم خودتون تو وبلاگ مینویسمش .بنویسیدانامردی نکنید بوسسسسسسسسسسسسسسسسس

این آهنگو خیلی دوس دارم خیلیا (از مرتضی پاشاییست )

دوباره نم نم بارون * صدای شور شور ناودون * دل بازم بیقراره
دوباره رنگ چشاتو * خیال عاشقی با تو * این دل آرم نداره نداره نداره
شبامو خواب نوازش * دوباره حق حقو بالش * گریه یعنی ستایش
ستایش تو و چشمات * دلم باز تو رو میخواد * دلم پر زده واسه عطر نفس هات

اتاقم عطر تو داره * دلم گرفته دوباره * کار من انتظاره
یه عکس و درد دلا مو * میریزه اشک چشامو * هم تمومی نداره نداره نداره
صدای بادهو کوچه * داره تو خونه می پیچه * قلبم آروم نمیشه
بغل گرفتمت انگار * دوباره خوابه و تکرار * باز نبودی و من تکیه دادم به دیوار

ستایش یعنی دیوونهگی هاااا * شبیه حس خوبه تو دل ما
نگاه کن تو چشای بیقرارم * چقدر این لحظه ها رو دوست دارم
تصور میکنم پیشم نشستی * چقدر خوبه چقدر خوبه که هستی
ستایش یعنی این حسی که دارم * نمیتونم تو رو تنها بزارم

جک های خنده دار (نخند هر هر هر )

رييس شركت به منشي گفت كارهات و برس ميخواييم 1 هفته بريم مسافرت منشي زنگ زد به شوهرش گفت : 1 هفته بايد برم ماموريت كاري شوهرش زنگ زد به دوست دخترش گفت خودت و آماده كن 1 هفته بايد بيايي پيشم خونمون دوست دخترش : زنگ زد به شاگردش چون معلم خصوصيبود گفت 1 هفته مرخصي شاگرد زنگ زد به پدر بزرگش گفت اين هفته من كلاس ندارم بريم بيرون بگرديم و هوا خوري پدربزرگ : زنگ زد قرارش با منشي شركتش واسه مسافرت كنسل كرد.

ادامه مطلبو کلیک کن

ادامه نوشته

داستان منحرف (هههههههههههه)


 

 

روز یکشنه بود و مادرم گفت برو از خاله زهرا پارچه هایی را که سفارش دادم بگیر بیار خاله زهرا زن

 خوشگل و خوش هیکل در حد مانکن های توپ بود

منم از خدام بود چون خیلی جذاب بود.کلید خونشو هم داشتم بهم گفته بود هروقت خونه نبودم با کلید در

 رو باز کن ولی من توجه نمیکردم همیشه سر زده میرفتم این بار هم رفتم ولی اینسری که در رو باز کردم

 دیدم خاله زهرا تنها نیست با یه مرد نشته اونم با لباس های راحت یه لحظه میخواستم بگم این مرد کیه و

 جرات نکردم خلاصه من زل زده بودم به اون مرده که خاله زهرا بهم گفت یه خواهشی دارم گفتم چه خواهشی؟

گفت برو از فلان کس فلان چیز رو بگیربیار واسه من ولی من در این شرایط نمیخواستم برم بیرون دوست

داشتم ببینم چیکار میکنن با اون مرد غریبه خلاصه همین جوری داشت خواهش میکرد منم مجبور شدم قبول کنم.

رفتم بیرون خلاصه حس کنجکاوی مرا کشته بود و از طرفی علائم جنسی هم یکم نمی گذاشت فکرم آسوده باشد

 تا سر کوچه که رسیدم گفتم من که پول ندارم و این بهترین بهانه بود واسه برگشتن

برگشتم و در رو باز کردم و دیدم که خدایا..................................

خاله زهرا و اون مرد غریبه همین جوری دارن میخورن چه بخور بخوری

حداقل از من خجالت بکشید ولی متوجه من نشده بودند منم آب دهنم داشت میریخت دوست داشتم منم بخورمش

خدایا چی میشه منم بخورم ولی مطمئن بودم نمیشه خلاصه مجبور بودم نگاه کنم که اینها بخورن که یه دفعه

 اون مردد غریبه متوجه من شد وگفت پسر تو برگشتی؟

زهرا خودشو جمع و جور کرد و گفت یوسف چرا برگشتی؟

گفتم خاله زهرا پول ندارم اون مرد غریبه گفت زهرا این پسر دیده بزار بیاد اونم یکم حال کنه و بخوره وای

 چه فرصتی اصلا باورم نمی شد

رفتم نزدیک تر دیدم غذاشون پیتزاست

عشق یعنی


عشق یعنی باافق یک دل شدن

یالباسی ازشقایق دوختن

عشق یعنی باوجود خستگی

برسرپروانه دل سوختن

عشق یعنی داستان ناتمام

عشق یعنی کلمه ای بی انتها

عشق یعنی گفتن از احساس موج

درکنارحسرت پروانه ها

عشق یعنی اه سرخ لاله ها

عشق یعنی حرف پنهان درنگاه

عشق یعنی ترجمان یک نفس

عمق سایه روشن دشت پگاه

عشق یعنی قصه یک ارزو

عشق یعنی ابتدای یک غروب

عشق یعنی تکه ای از اسمان

عشق یعنی وصف ریک انسان خوب


عشق يعني



نایت اسکین

عشق یعنی : چراغ زندگی موج دیدن در سراب زندگی
نایت اسکین
مهربانی دوستی مهر و وفا لمس شادی در کتاب زندگی

نایت اسکین
در جوانی دوری از مرداب نفس دوری از چنگ عقاب زندگی

نایت اسکین
"عشق یعنی :سایبان بر افراشتن در بیابان خواب زندگی

نایت اسکین
عشق یعنی :گم شدن در موج نور در شب بی آفتاب زندگی"
نایت اسکین


بــــــــــــــــــــــو س

خیلی قشنگه نگاش کنید حتما

                                                         

                                                        

                                                                                           

                                                             



اعتصاب زن هااااااااااااااااااااااااااااااااا

خیلی مسخرست هر هر هر .نظر بدید

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود . 

 

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .


 

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما روز اول چیزی ندیدم !
روز دوم هم چیزی ندیدم !
روز سوم هم چیزی ندیدم !
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !


مدیر و مهندس   ...

    مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان ...

   مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
 
 
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید

چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد!


شغل پسر کشیش... (خیلی جالبه )

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که ...

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت . یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
 
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .» مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
 
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
 
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد